به محض این که وارد می شد، بچه ها دورش را می گرفتند و از سر و کولش بالا می رفتند مثل زنبورهای یک کندو.
مصطفی پدرشان، دوستشان و هم بازیشان بود. غاده می دید که چشم های مصطفی چه طور برق می زند و با شور و حرارت می گوید" ببین این بچه ها چقدر زور دارند! این ها بچه شیرند" با شادی شان شاد بود و به اشکشان بی طاقت.
کم تر پیش می آمد که "ولوُ" ی قراضه ی غاده را سوار شوند، از این ده به آن ده بروند و مصطفی وسط راه به خاطر بچه ای که در خاک های کنار جاده نشسته و گریه می کند پیاده نشود. پیاده می شد، بچه را بغل می گرفت، صورتش را با دستمال پاک می کرد و می بوسیدش. آن وقت تازه اشک های خودش سرازیر می شد. دفعه اول غاده فکر کرد بچه را می شناسد. مصطفی گفت: "نه نمی شناسم. مهم این است که این بچه ی یک شیعه است. این بچه هزار و سیصد سال ظلم را به دوش می کشد و گریه اش نشانه ظلمی است که بر شیعه ی علی رفته."
نیمه پنهان ماه، چمران به روایت همسر شهید، ص31